ز خود بگذر که مائی


عین مائی که از دیدار خود ما مینمائی

زخود بگذر جهان جان نظر کن


از این گفتار کل خود را خبر کن

زخود بگذر تمامی باش قائم


که خواهی بود با ما هم تو دائم

زخود بگذر تو بود ما طلب دار


عیان ما در این شبها نگهدار

ز خود یکبارگی بگذر که رستی


اگر کل دیدهٔ عهد الستی

زخود بگذر نمود جان جانان


طلب کن اندر اینجاهمچو مردان

زخود بگذر نه با خودباش مهجور


اناالحق گوی شو مانند منصور

اگر سر میبری اینجا بزاری


حقیقت جملگی اعیان تو داری

اگر سر میبری غلطان تو چون گوی


اناالحق در نهاد جان و دل گوی

اگر سر میبری باشی تو بر حق


بزن مانند او اینجا اناالحق

اناالحق گوی جز از حق مبین حق


یقین گفتم ترا این راز مطلق

چو مردان زن اناالحق تو همیشه


مترس از روبهان ای شیر بیشه

چو مردان زن اناالحق گو الهی


سزد گر چون زنان عذری بخواهی

چو مردان زن اناالحق جان رها کن


نمود ابتدا با انتها کن

چو مردان زن اناالحق سر بیفکن


نمود خویشتن کلی تو بشکن

چو مردان زن اناالحق گرد کافر


چو این معنی ز تو گشتست ظاهر

چو مردان زن اناالحق تو میندیش


که در حق مینگنجد کفر با کیش

چو مردان زن اناالحق اندرین دار


که از بهر چنین گشتی نمودار

چو مردان زن اناالحق جای داری


بکن گر مرد عشقی پایداری

چو مردان زن اناالحق جاودانه


که تیر عشق را باشی نشانه

چو مردان زن اناالحق دائما تو


که گردی ابتدا و انتها تو

اناالحق آنکه از جان زد فنا شد


حقیقت ابتدا و انتها شد

اناالحق آنکه زد کلی حق آمد


ز باطل بود کاین جا بر حق آمد

اناالحق آنکه زد حق دید و حق گفت


عیان بردار حق بشنید و حق گفت

اناالحق آنکه زد حق دید در خویش


نمود جسم و جان برداشت از پیش

اناالحق آنکه زد حق دیده بود او


ابا حق گفت وز حق بشنیده بود او

اناالحق آنکه زد از خویش بگذشت


طریقت در سلوک دوست بنوشت

اناالحق آنکه گفت از دید دیدار


حقیقت خویشتن شد بر سر دار

اناالحق آنکه گفت اینجا یقین گفت


رموز اولین و آخرین گفت

اناالحق گفت و بنمود آشکاره


خودش خود کرد اینجا پاره پاره

اناالحق گفت و دم را از یکی زد


حقیقت حق بد و حق بیشکی زد

اناالحق گفت و بگذشت از زمانه


بماندش نام اینجا جاودانه

اناالحق گفت و در یکی قدم زد


از آن حق گفت و هم در خویش دم زد

اناالحق گفت و بود بود شد او


درون جزو و کل معبود شد او

اناالحق گفت و حق در حق عیان شد


حقیقت برتر از هر دو جهان شد

اناالحق گفت وذات کل شد اینجا


ز بود خویش پنهان کرد و پیدا

اناالحق گفت و حق دیدار بنمود


حقیقت حق او در دار بنمود

حقیقت چیست اینجا سر بریدن


وصال دوست اینجا باز دیدن

حقیقت چیست پیش دوست مردن


چو مردان جهان این ره سپردن

حقیقت چیست نابودن به دنیا


خبر دریافتن ز اسرار معنا

حقیقت چیست جانان دیدن اینجا


توئی بگذاشتن آنگاه یکتا

حقیقت چیست جز یکتا شدن زود


چو در در بحر یکتائی شدن زود

حقیقت چیست چون عطار بودن


همیشه واقف اسرار بودن

اناالحق آنکه گفتست سر بریدست


کنون این داستان گفت وشنیدست

اناالحق آنکه گفت ای دوست حق شد


که کلی در نمود دوست حق بد

حقیقت چیست از جان بگذر ای دوست


چو دیدی این زمان عطار کل اوست

ره جان گیر و جمله عین او بین


ز بدها در گذر جمله نکو بین

مرا جانان ابی نام ونشان کرد


جواهر ذاتم او اینجا بیان کرد

هنوزم این بیان ماندست بسیار


ولیکن تا بیابم من خریدار

بیان من بجان باید خریدند


سخنهایم زجان باید شنیدن

بیان من هم از دیدار یارست


یکی معنی است گرچه بیشمارست

یان من حقیقت روی بنمود


مرا از دید خود زین جای بربود

بیانم گوئیا آب حیاتست


که هر یک جوهری از نور ذاتست

بیان من بجز من کس نداند


هر آن کو خواند این حیران بماند

هر آنکو خواند این واصل بباشد


همه مقصود او حاصل بباشد

هر آنکو خواند این از واصلانست


حقیقت برتر از هر دوجهانست

هر آنکو خواند این یابد یقین باز


ببیند اولین در آخرین باز

هر آنکو این بخواند یار گردد


دل وجانش همه دلدار گردد

هر آنکو این بخواند شاه باشد


ز بود جزو و کل آگاه باشد

هر آنکو این بخواند گردد آگاه


زند دم دائما در قل هوالله